㋡قصه های من و مامانم ۴-مامان دست دراز!㋡

(اگه نخونی از دستت میره ها.......)

 

چند روزی می شد که مامانم خیلی تو فکر بود و می دیدم دائم  

 

داره  

با خودش حرف میزنه و می ره جلوی اینه خودشو ورانداز می  

 

کنه.مطمئن بودم حتما"نقشه ای تو سرشه، ولی نمی دونستم باز  

 

چه  

خوابی برای من و بابای طفلکی ام دیده، هی خدا خدا می کردم  

 

چیز  

مهمی نباشه و همه چی ختم بخیر بشه. تا یه روز عصر وقتی بابا  

 

از سر کار اومد، مامان با یک چای خوشرنگ که جلو بابا  

 

گذاشت  

، سر حرفو وا کرد و گفت: تا حالا فکر کردین این به اصطلاح  

 

تکنولوژی داره چی به سر اد ما میاره پرسیدم: چی؟مامان گفت:  

 

چی و درد . این دیگه پرسیدن داره ، خب معلومه ، همه از بس  

 

که  

تو خونه موندن و از بس همه چی ماشینی شده و هیچ کس دست  

 

به  

سیاه  و سفید نمی زنه ، کم مونده مردم از چاقی بترکن. باز  

 

پرسیدم: یعنی شما می خواین از فردا خونه رو با جارو دستی  

 

تمیز  

کنین و رختارو با دست بشورین؟مامان چشم غره ای به من رفت  

 

و  

گفت: تا حالا اسم ورزش به گوشت خورده؟ گفتم: خب معلومه که  

 

خورده که چی؟ گفت: چی و ......باید برای لاغری و تناسب اندام  

 

ورزش کرد برای همین می خوام برم کلاس ورزش ! تا اینو  

 

شنیدم  

فوری گفتم: پاشم برم که خیلی درس دارم می دونستم اگه پرش به  

 

پرم بگیره مجبورم می کنه باهاش برم کلاس. خلاصه بعد از کلی  

 

پرس و جو و روزی چند ساعت با دوستان و خاله و عمه تلفنی  

 

صحبت کردن به این نتیجه رسید که بهترین ورزش برای  

 

لاغرشدن  

شناست و رفت توی یک کلاس فشرده ی ۱۰ روزه ثبت نام کرد  

 

تا  

هر چه زود تر شنا رو یاد بگیره که از عمه پری  عقب نمونه .  

 

روز اول و دوم به خوبی و خوشی گذشت. یادمه روز سوم بود که  

 

مشغول چت کردن با یکی از دوستان دخترم (قسم می خورم  

 

دختره) بودم که زنگ تلفن به صدا دراومد . کسی که پشت خط  

 

بود  

 از مسئولین استخر بود و از من خواست که خیلی فوری خودمو  

 

به  

اونجا برسونم. نمی دونستم چه اتفاقی افتاده . سزیع اژانس خبر  

 

کردم و رفتم استخر . چشمتون روز بد نبینه ، مامانمو دیدم که به  

 

شکل عجیبی کنار استخر ولو شده.

 

بعدا"فهمیدم که مامان اون روز پس از تعریف کردن مربی اش از  

 

شناش حسابی جو گیر شده و خواسته جلوی بقیه ی شنا اموزان یه  

 

خودی نشون بده و تمام طول استخرو شنای قورباغه بره. ولی  

 

هنوز به وسط استخر نرسیده رگ دست و پاش می گیره و مامان  

 

رو همونجور چارچنگولی که چیزی نمونده بود غرق بشه را از  

 

استخر می کشن بیرون . خلاصه منم با بدبختی مامانمو همونجور  

 

که به شکل قورباغه بود ، سوار ماشین کردم و به خونه بردم.  

 

نشون به اون نشون که مامان سه ماه تمام افتاد تو جا و نتونست  

 

هیچ کاری انجام بده و بدتر از اونکه همه ی کار ای خونه افتاد  

 

گردن من. تازه کاش فقط همین بود ولی موضوع این بود که  

 

مامان  

از بس خورد و خوابید چند کیلویی به وزنش اضافه شد. بالاخره  

 

مامان کم کم خوب شد و تونست بلند شه و روی پای خودش  

 

واسته.  

همه چیز داشت خوب پیش می رفت و من وبابا از اینکه مامان با  

 

این اتفاق دیگه از خر شیطون اومده پایین  و فکر ورزشو به کل  

 

از  

سرش بیرون کرده ،خوشحال بودیم، ولی زهی خیال باطل!!

 

مامان نذاشت بیش تر از این خوشحال بمونیم چون دو باره یه  

 

روز  

که بابا از سر کار اومد خونه چای خوشرنگ و جادویی اش را  

 

دست بابا داد و گفت : نمی دونم کدوم ابلهی به من گفت شنا  

 

بهترین  

ورزشه؟(می دونستم این نظر عمه پری بود ولی هیچی نگفتم)  

 

شنیدم بهترین ورزش برای لاغری،ایروبیک و باشگاه بدنسازیه!  

 

زن عمو تو ببین پارسال داشت از چاقی می ترکید اما حالا شده  

 

عین مارمولک ،لاغر مردنی(از زبل بودن مامان کیف می کردم  

 

در  

عین اینکه از زن عمو داشت تعریف می کرد بهش متلک هم می  

 

گفت) این دفعه هم چای خوشرنگ  کار خودشو کرد و بابا راضی  

 

به رفتن مامان به باشگاه بدنسازی شد. چند روزی به خوبی و  

 

خوشی گذشت مامان مرتبا" می رفت کلاس وقتی هم می اومد  

 

خونه  

 مدام دراز و نشست می زد یا بالا و پایین می پرید و از بس بنا  

 

به  

دستور مربی اش شکمشو تو داده بود باسنش از عقب بیرون زده  

 

و  

هیکلش شده بود عینهو  پرانتز !!! درست یادمه روز هفتم بود که  

 

مشغول چت کردن با همون دوستم بودم(قسم به وجدانم که دختره)  

 

که تلفن به صدا در اومد . به محض انکه صدای پشت خط رو  

 

شنیدم که داشت می گفت از باشگاه....تماس می گیرم ،زدم تو  

 

سرم  

و فهمیدم باز مامان دسته گل به اب داده ، فوری خودمو به باشگاه  

 

رسوندم. این بار هم مامان از تعریف های مربی اش که بهش  

 

گفته  

چقدر بدنت نرمه ، جو گیر میشه و بعد از حرکات ورزشی میره  

 

رو تردمیل و چون می خواسته ثابت کنه که حرف مربی اش  

 

درسته  

سرعت تردمیل رو کم کم زیاد می کنه تا جایی که دیگه کسی  

 

مامانو  

رو تردمیل نمی دیده و فقط صدای تاپ تاپ پاشو میشنیدن و بعد  

 

از  

اون صدای فریادشو که می گفته یکی بیاد جلو منو بگیره  ! ولی  

 

دریغ از یک نفر ، چون گرد پای هیچکس به پای او نمی رسیده  

 

و  

اونقدر سرعتش زیاد و زیاد تر می شه که مجبور میشن سیم برق  

 

رو قطع کنن که تردمیل از حرکت بیافته ولی مامان طبق قانون  

 

اول  

نیوتن همچنان به دویدن ادامه میده و بعدش دیگه چه جوری به  

 

دیوار اصابت میکنه هیچکس نفهمیده فقط وقتی مامانو در حالیکه  

 

مثل سوسک به دیوار چسبیده پیدا می کنن.

 

 خلاصه  سرتون  رو درد نیارم ،و مامانمو که به شکل ضربدر  

 

دست و پاهاش از هم باز شده بود رو به زور چپوندم تو ماشین و  

 

اوردمش خونه. نشون به اون نشون که مامان سه ماه دیگه هم  

 

افتاد  

 تو رخت خوابش و بازم کارهای خونه افتاد گردن منه گردن  

 

شکسته  و چند کیلویی هم به وزن مامان اضافه شد  چند روزی  

 

از  

خوب شدن مامان می گذشت تا ان روز که مشغول دیدن یک فیلم  

 

وحشتناک بودم که صدای مامانو شنیدم که گفت برم یک چای  

 

خوشرنگ برای بابات بریزم ، اینو که گفت تن و بدنم انچنان  

 

شروع به لرزیدن کرد که از صدای مبلی که رویش نشسته بودم  

 

مامان هم متوجه لرزیدنم شد گفت: ذلیل شده صد دفعه گفتم اینقدر  

 

فیلم ترسناک نگاه نکن که مثل بید بلرزی و صندلی رو  

 

بشکنی...........خلاصه ان روز هم همونطور که مامان چای  

 

خوشرنگشو می ذاشت جلو بابا گفت: نمی دونم کدوم منگلی بهم  

 

گفته  

کلاس بدنسازی بهترین ورزشه ؟!(البته می دونستم که این به قول  

 

مامان منگل کسی نیست جز زن عمو نسرین) من که می گم  

 

بهترین  

ورزش وزنه برداریه !!در حالی که چشمام داشت از حدقه میزد  

 

بیرون  جیغ زدم وزنه برداری!!!!!!مگه زنا هم میرن وزنه  

 

برداری؟؟؟مامان که با صدای من نیم متر از جایش پریده بود  

 

گفت:  

ورپریده چرا جیغ میزنی گوشت تنمو اب کردی!!معلومه که زنا  

 

هم  

میرن مگه ما چیمون از مردا کمتره؟؟دردسرتون ندم اون بار هم  

 

چای مامان کار خودشو کرد و بابا راضی شد که مامان بره کلاس  

 

وزنه برداری!

 

هنوز دو روز از کلاس رفتنش نمی گذشت که وقتی از مدرسه  

 

اومدم خونه با صحنه ی عجیبی رو به رو شدم ، مامانو دیدم که  

 

سعی میکرد مبلو رو دوتا دستاش بلند کنه و ببره بالای سرش ،  

 

بهم  

گفت چرا واستادی برو بر منو نگاه میکنی ؟ بیا کمک کن این  

 

مبلو  

بلند کنم.تو دلم گفتم زکی! وزنه برداری دو نفره ندیده بودم . چند  

 

روز دیگه هم گذشت و همه چی داشت بخیر می گذشت تا اون  

 

روز  

که پای لپ تاپم نشستم و با ترس و لرز شروع به چت کردن با  

 

همون دوستم شدم، دیگه اخرای چت بودم و خوشحال از اینکه  

 

اینبار به خیر کذشت که باز زنگ تلفن زده شد . می خواستم  

 

جواب  

ندم ولی هیچ جوری ول کن نبود بالاخره با دستی لرزون برش  

 

داشتم ، مسئول ورزشگاه گفت که مامانت دست دراز شده خودتو  

 

برسون!تا اونجا برسم هزار جور فکر ناجور کردم ، اخه مامان  

 

من  

اهل این کارا نبود چطور ممکنه دست دراز شده باشه ؟؟منم دارم  

 

 میگم دست دراز ،طفلکی مربی از بس هول شده بود به جای  

 

دست  

کج گفته دست دراز!!یعنی چی کش رفته؟نکنه می خواسته یکی  

 

از  

وزنه ها رو کش بره بیاره خونه ؟میگن دوست ناباب ادمواز راه  

 

به  

در میکنه !حتما"یکی از دوستانش زیر پاش نشسته ! ولی وقتی به  

 

اونجا رسیدم فهمیدم موضوع از چه قراره . مامان مثل همیشه جو  

 

گیر شده بوده می خواسته وزنه ی ۲۰۰ کیلویی رو ببره بالای  

 

سرش ولی به جای اون که وزنه را ببره بالا، دستش کش اومده و  

 

وقتی واستاده بود ، کف دستاش روی زمین بود . خودتون فکر  

 

شو  

بکنین چه جوری  با مامانی که دستاش کش اومده و طولش دو  

 

برابر شده میشه زندگی کرد؟؟

 

حالا می فهمم میگن طرف رفت کاری انجام بده ولی دست از پا  

 

درازتر برگشت، یعنی چی!!مامان خانوم من هم این همه رفت  

 

کلاس ورزشی که لاغر بشه ولی دست از پا درازتر برگشت و نه  

 

تنها لاغر نشد بلکه کلی هم چاق شد درست مثل یه بشکه!ودستاش  

 

هم شد وبال گردنش ....منم شدم به قول مامان عین مارمولک ،  

 

لاغر و مردنی .....

 

نتیجه ی اخلاقی: مامان چاق بهتر از مامان ورزشکاره!!!!!!!

㋡قصه های من و مامانم ۲-مامان مثبت اندیش! ㋡

مامان من معتقده اگر کسی می خواد با فرهنگ باشه باید با جامعه  

 

پیش بره و به قول معروف نباید کم بیاره،باید خودش رو به روز  

 

نگه داره تا بتونه در جامعه اش تاثیر گذار باشد،اون میگه:اگر  

 

افراد یک جامعه سطح اگاهی شان را بالا ببرند و به قول معروف  

 

با فرهنگ شوند در اثر این اگاهی می توانند از هر دلبستگی رها  

 

شوند.بالاخره با کلی مقدمه چینی برای بابا،پدر موافقت کرد که  

 

مامان برای بالا بردن سطح فرهنگش به کلاس مثبت اندیشی بره.

 

 پدرم میگفت:خانم شما که ماشاالله از بس مثبت هستین شکل یه  

 

علامت به علاوه (+)شدین دیگه احتیاج به این جور کلاسا  

 

ندارین،ولی مرغ مامان همیشه یک پا داره. هنوز یک جلسه از  

 

کلاس نگذشته بود که دیدم مامان توی اینه ی اتاق خودش بلند بلند  

 

می خنده،پرسیدم:چی شده مامان؟یاد یه جوک افتادین؟مامان با  

 

قهقهه گفت نه عزیزم،این یه تکنیکه،درس امروز کلاسمه برای حل  

 مسائل زندگی و شاد شدن روحیه است.بعد دوباره رو به اینه کرد و  

  به خودش گفت:من عالی ترین و زیبا ترین انسان روی زمین  

 

هستم،من چقدر شادم.گفتم:بابا یه چیزی می دونست که میگفت شما  

نرین کلاس،خدا بخیر کنه!!

 

فردای ان روز دیدم مامان روی صندلی اشپزخانه نشسته و کفگیر  

 

به دست به سقف نگاه میکنه و لبخند میزنه،به سقف نگاه کردم چیز  

خنده داری ندیدم،پرسیدم:مامان چیزی شده؟مامان گفت:در تخیلات  

بودم داشتم بچه های تو را میدیدم که با من بازی میکنن.تو کلاس  

 

به ما گفتن که همیشه یا در فکر خاطره های خوب گذشته باشین یا  

درمورد اینده ی زیبای خودتون تخیل کنین،جات خالی داشت خیلی  

بهمون خوش میگذشت،گفتم:فعلا"جای غذا در شکم من خالی  

 

تره،دارم از گرسنگی می میرم. این را که گفتم مامان فوری غذایم  

را کشید.وقتی داشتم غذا می خوردم مامان انگشت اشاره اش را به  

سینه اش گذاشت و گفت:من قادرم،من می توانم،من قدرتمندم،من  

 

برنده هستم و قبل از این که من چیزی بپرسم با خنده گفت:اینم یه تکنیکه!!!

 

فردای همان روز مامان با صدای بلند گفت:من که هستم؟جواب  

 

دادم:خب معلومه مامان من هستین دیگه.با دلخوری گفت:من که از  

تو نپرسیدم من از کاینات می پرسم.فهمیدم که اینم یه تکنیکه.بعد  

 

مامان صدایش را عوض کرد و با صدای کلفتی گفت:تو بزرگی،تو  

قدرتمندی،تو تا اخر عمرسلامت هستی.گفتم اگر ساکت بمونم مامان  

تا فردا صبح همین طور خودش رو تحویل میگیره.با خنده  

 

گفتم:خب حالا این صدا از کاینات بودکه جواب شما رو داد؟!مامان  

که معلوم بود حسابی بهش برخورده گفت:برو خدا رو شکر کن که  

من خودم خیلی از تکنیک ها رو از قبل بلد بودم وگرنه کلاس رفتنم  

بیشتر از این ها طول می کشید.

 

ظهر که بابا اومد،مامان به او گفت:امروز من با شما کار دارم اگه  

می تونی بعد از نهار دکوراسیون خونه رو عوض کنیم.طفلک بابا  

چاره ای نداشت به جز اینکه بگوید:چشم خانم،لابد اینم یه  

 

تکنیکه؟مامان سری تکان داد وگفت:به ما گفته اند شما از این به  

 

بعد یک انسان جدید هستید و باید همه چیزتان حتی اسمتان را هم  

 

عوض کنید،بعد رو به من کرد و گفت:دخترم،از این به بعد به من  

بگو مامانو یعنی مامان جدید!!!

 

روز بعدش مامان را دیدم که بشکنی زد و با صدای بلند به خودش  

گفت تمام شد.فهمیدم داره یکی از تکنیک های کلاس مثبت اندیشی  

رو انجام میده.گفتم خدایا عاقبت ما رو ختم بخیر کن.این دیگه چه  

 

تکنیکیه؟؟مامان گفت:به ما یاد داده اند که هر وقت مسئله ای یا  

 

ناراحتی برایتان پیش اومد،فورا" به خودتان بگویید تمام شد و با  

 

یک بشکن از ان حالت خارج شوید،این طوری خیلی سریع به ارامش می رسید.

 

تو رو به خدا یکی بیاد و جلوی کلاس رفتن مامان منو بگیره چون  

معلوم نیست با این تکنیک هایی که به او یاد می دن اخر و عاقبت  

ما به کجا خواهد رسید،مگر خدا خودش رحم کنه!!!!

㋡قصه های من و مامانم ۱-امان از مامان پر مطالعه! ㋡

مامانم درجایی خوانده بود که در یکی از ممالک خارجی  

 

بیمارستانی درست کرده اند که نه دکتر داره نه دارو!یعنی  

 

مخصوص بیمارانی که دکتر جوابشان کرده است.در این بیمارستان  

تمام مدت برای بیماران فیلم های کمدی یا به طور زنده تئاتر کمدی  

اجرا می کنند ولطیفه و جوک می گویند.خلاصه این مریض ها از  

 

صبح تا شب می خندند.جالب این است که بسیاری از بیماران  

 

سرطانی پس از گذشت مدت زمانی،خوب می شوند بطوریکه نتیجه  

ی ازمایش های انها پزشکان را حیرت زده می کند.از وقتی مامان  

این مطلب را خوانده،هر بار که خسته و کوفته از مدرسه به خانه  

 

می رسم هنوز لباسهایم را عوض نکرده ام می گوید:جوک جدید  

 

چی داری کمی بخندیم؟راستی راستی عجب گرفتاری شدیم از دست  

این مامان پر مطالعه.گاهی اوقات هم به دوستان خوش مزه اش  

 

زنگ میزنه و میگوید:نمی دونم چرا دارم یه خرده سرطان می  

 

گیرم،تو رو خدا چند تا جوک جدید بگین.خلاصه دردسرتان ندهم  

 

،تازگی ها مجبور شدم برای انکه ثابت کنم فرزند چیز فهم  

 

وباتوجهی هستم،بروم ویدئوکلوپ سرکوچه عضو شوم تا هر شب  

 

فیلم های کمدی کرایه کنم تا مامان ببیند و غش غش بخندد(به نظر  

 

من که اصلا هم خنده دار نیستند).البته این جمله را جدیدا یاد گرفته  

وروزی چند بار ا لبخند می گوید:بخند تا دنیا به تو بخندد!بعد از  

 

مشورت فراوان با دوستانم به این نتیجه رسیدم که پول به حساب  

 

بریزم و مشترک مجله ی گل اقا شوم تا مجله را بیاورند دم در خانه  

و دیگر اینکه ادرس سایت هایی که جوک دارند را به او دادم تا کل  

وقتش را پر کنم،البته با هزار جان کندن روش کار با کامپیوتر رابه  

این مامان نوگرا یاد دادم.حالا به نظر شما،بچه ی خلف و فرزند  

 

صالح بهتر از من پیدا می شود؟!